Wednesday, March 31, 2010


... صدایی می شنوه ، از اعماق قلبش، ناله کنان . کلافه بود، امنیت نداشت ، احساس میکرد دنیا روی سرش خراب می شه و نمی تونه دووم بیاره .
دخترکی دستش را گرفت ، صورتش از محبت آغشته بود و با چشمان خیره کننده اش به چشمان خمار او نگاه کرد، بعد از چند لحظه دستش را دراز کرد ، دخترک دنیا را به او نشان دادو دوباره به او نگاهی انداخت ، لبخندش محو شد و به او سری تکان داد و چشمانش را پایین انداخت .
متعجب بود ، نمی دونست چی بگه؟ آیا او هم اعماقش همان چیزی رو میگفت که او احساسش میکرد؟
چقدر بدی میتونست ببینه ، چقدر کینه ، چقدر میتوانست کمرش را در برابر مشکلاتی که داشت سخت نگه داره!!! اما دنیا پرده ای داره ، پرده ها کنار رفته ، زندگی آن چنان بود که او دیده بود. اما پشت پرده چه خبره؟ موجودات متحرکی که هرکی به فکر مشکلات خود بودن با نقاب های ساخته شده در شهر، بی گمان همچنان حرکت می کنند. اما عاقبت چیست؟
او سرش را بالا گرفت ، به سمت آسمانی که در این دنیا آدم ها به او یاد داده بودند که در هر وقت از زندگیت نباید اون رو فراموش کنی ، آن ها خدا را به او یاد داده بودند. اما درکش برای مردم سخت بود.
او خدا رو میدید ، آن ها درس خود را بلد نبودند .
آن ها طوری خدا خدا میکردند که گمان میکرد خدا را دیدن . اما چرا او بدی ها رو از همان هایی که گمان میکرد خدا را دیدن چشیده بود .
عجب معلمهایی ، عجب دروسی را یاد گرفته بود.
خسته شد و به سمت تختی کشان کشان رفت ، بدن خود را بر تشک راحتی رها کرد .
واقعن خسته بود و حرفی برای گفتن نداشت.

No comments:

Post a Comment