صدای آبشار ، صدای ناگهانی بچه سال ها در یک پاساژ خیلی کوچک . از پشت شیشه نگاه میکرد ، هر کی به فکر چیزیه ، یکی به فکر خوش گذرونی ، یکی از اضطراب زیاد تمامی ناخن هایش را می خورد ، یکی با دقت داره به اجناس مغازه نگاه میکنه و یکی دیگه داره به این فکر میکنه که برای مامان و یا بابا چی بگیره که خوشحال شن.
بله ، هرکی توی این پاساژ به فکر حل مشکل خودش است. جالب این جاست که تازه این جا یه پاساژ کوچولویی که کلی مردم به فکر حل و فصل هستند . خدا میدونه توی دنیا و خارج از پاساژ چه خبره؟ وای چه غوغایی میشد اگر میتونستی ذهن مردم رو بخونی ، و ذهن ها رو مانند صدای زمزمه و همهمه می شنیدی.
در این دنیای عجیب ، که سرو تش فقط با علم معلومه نه چیز دیگه ، آدمای متعددی دارن که هرکدوم برای چیزی و کاری ساخته شدن.
یک سری موجودی که بی گمان حرکت می کنند، حرف می زنند و بی گمان خلق می کنند.
در پاساژ نشسته بود ، پشت میز یه عرضه کننده ی لباس های ورزشی ، یکی از روز های نوروز که پرنده پر نمیزد اما مجبور بود که مغازه رو باز نگه داره ، اون قول داده بود و نمی تونست زیر قولش بزنه.
دستاش کمی سرد بود و چشما خمار از خواب .
مردی روبرویش زمین پاساژ رو تمیز میکرد . مرد به چه چیزی فکر میکنه ؟ به این که ساعت ده صبح چرا باید زمین بشوره ؟؟؟ وای واقعن چه مرگ باره ... ! واقعن نمی تونست خودش رو جای اون بزاره ... !
شاید هم این کار برایش آسان شده و شاید پشت میز نشستن و انتظار کشیدن مشتری برای اون سخته؟!
زمان میگذرد و هیچ خبری نشده و تنها موجودات متحرکی رو میدید که از پشت پنجره تکان می خوردند و شاید یک مکس کوتاهی میکردند و اجناس رو میدیدند، بعضی هاشون از اجناس خوششون می اومد ولی در چشمانشان دست التماسی رو میدیدی که دستشان از خرید کوتاه بوده و با سری، سر به زیر به راه خودشون ادامه میدادند و بعضی ها از جنس خوششون نمی اومد و یه نگاهی به چشمان خواب آلود او نگاه میکردند و با غرور تکبر از کنار پنجره گذر میکردند.
بله ، هرکی توی این پاساژ به فکر حل مشکل خودش است. جالب این جاست که تازه این جا یه پاساژ کوچولویی که کلی مردم به فکر حل و فصل هستند . خدا میدونه توی دنیا و خارج از پاساژ چه خبره؟ وای چه غوغایی میشد اگر میتونستی ذهن مردم رو بخونی ، و ذهن ها رو مانند صدای زمزمه و همهمه می شنیدی.
در این دنیای عجیب ، که سرو تش فقط با علم معلومه نه چیز دیگه ، آدمای متعددی دارن که هرکدوم برای چیزی و کاری ساخته شدن.
یک سری موجودی که بی گمان حرکت می کنند، حرف می زنند و بی گمان خلق می کنند.
در پاساژ نشسته بود ، پشت میز یه عرضه کننده ی لباس های ورزشی ، یکی از روز های نوروز که پرنده پر نمیزد اما مجبور بود که مغازه رو باز نگه داره ، اون قول داده بود و نمی تونست زیر قولش بزنه.
دستاش کمی سرد بود و چشما خمار از خواب .
مردی روبرویش زمین پاساژ رو تمیز میکرد . مرد به چه چیزی فکر میکنه ؟ به این که ساعت ده صبح چرا باید زمین بشوره ؟؟؟ وای واقعن چه مرگ باره ... ! واقعن نمی تونست خودش رو جای اون بزاره ... !
شاید هم این کار برایش آسان شده و شاید پشت میز نشستن و انتظار کشیدن مشتری برای اون سخته؟!
زمان میگذرد و هیچ خبری نشده و تنها موجودات متحرکی رو میدید که از پشت پنجره تکان می خوردند و شاید یک مکس کوتاهی میکردند و اجناس رو میدیدند، بعضی هاشون از اجناس خوششون می اومد ولی در چشمانشان دست التماسی رو میدیدی که دستشان از خرید کوتاه بوده و با سری، سر به زیر به راه خودشون ادامه میدادند و بعضی ها از جنس خوششون نمی اومد و یه نگاهی به چشمان خواب آلود او نگاه میکردند و با غرور تکبر از کنار پنجره گذر میکردند.
No comments:
Post a Comment